برخی از اوقات ما براساس فکرخودمان دچار یاس و نامیدی می شویم فکر می کنیم خداما را فراموش کرده است ولی آیا چنین است ؟
هر چیزی که پیش آید دارای حکمتی است و ما باید تلاش خودرا برای موفقیت انجام دهیم به حکایت مرد تنها و خدا توجه کنید
روزی بود مردی تنها بود و با خدا قهر کرده بود
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام مرد روی سنگی یکی از کوه های دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، مرد هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
مرد گفت: " خانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از خانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:" خانه ات در حال ویرانی بود . ودرحال رفتن به خانه ات بودی . باد را گفتم تا خانه ناامن ات را خراب کند. آنگاه تو از کمین مرگ پر گشودی. " مرد خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان مرد نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.